سه شنبه ۰۲ مرداد ۰۳ | ۱۸:۴۸ ۶ بازديد
- روزی روزگاری دو پسر و یک دختر زندگی میکردند.پدر خانواده بدلیل اینکه پایش درد میکرد نمیتوانست سرکار برود،به یکی از پسر هایش گفت:پسرم به شهر برو و بدنبال کاری باش.پسر اول گفت:ای پدر من در این روزگار کاری گیر آدم نمی آید چه روستا و چه شهر؟پدر:نگاه کن روستا بدلیل اینکه وسعتی ندارد و کوچک است کاری گیر آدم نمی آید امّا در شهر چون بزرگ است و وسعت زیاد کار گیر آدم میآید،تو از بچگی که بدنیا آمدی شاگرد سلمونی بوده ای.تو و برادرت[پسر دوم]در آنجا می توانید یک مغازه سلمونی زده و کسب درآمد کنید.پسر:چشم،پدر به همراه برادرم به شهر میروم و به دنبال کاری میگردم،با پول زیاد تا دو یا سه ماه دیگر پیش تان بر میگردیم.آن دو با پدرشان و مادرشان خداحافظی کردند و به سمت شهر به راه افتادند و پس از دو روز به شهر رسیدند.سپس پس از گذشت سه ماه پیش پدر و مادر و خواهر برگشتند و کلی پول به همراه خود آوردند.پدر:آفرین با کلی تلاش موفق شدید.دختر:آفرین بر برادران عزیزم من هم به کمک مادر آمدم و برای شما یک غذای خوشمزه پخته ایم تا بخورید،امّا زیاد نخورید که دلپیچه نگیرید.
- منظور از این ضرب المثل این است که:ما تلاش کنیم خدا کمکمان میکند.